شـبی یـاد دارم کـه چـشمم نـخـفـت
شـنیدم کـه پـروانه بـا شـمع گـفـت
کـه من عـاشقم گر بسوزم رواسـت
تو را گریه و سوز باری چراسـت؟
بگفت ای هـوادار مـسکین مـن
بـرفت انگبین یـار شـیرین مـن
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فـرو میدویدش بـه رخـسار زرد
کـه ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
مـن اسـتـادهام تـا بـسـوزم تـمام
تـو را آتش عشق اگـر پر بـسوخت
مـرا بین که از پای تا سر بـسوخت
سـعدی
نظرات شما عزیزان: