و من تنها ماندم (فروغ فرخزاد )
و من تنها ماندم
مصلوب بر بی وزنی زمان
بر بی تمامی همیشه نبودن هایِ تو
تنها در گرگ و میش ِ خواب آلود
با چشمانی آبستن طلوع درد
هم صدای جغد های شومی که آن سو تَرَک
هووو هووو می کردند
و من تنها ماندم
خسته بر دوراهیِ بودن یا شدن!
پلک می زدم گذر لحظه های فراموشی را
و جرعه جرعه شعر می شدم
سنگ های سرد بیابان را .
و من تنها ماندم
در سرود باد و زوزه ی گرگ های انزوا
بر مسیر عبور گله های قریه ی فراموشی
با دستانی خالی
و پاهایی مسحور ِ نرفتن ...
نظرات شما عزیزان: